
آمادهای ...؟؟ بریم برا خوندن پارت نهم 😻☁️
ناظم مدرسه:چه خبره اینجا ؟ خدارو شکر کنید لاستیک ماشینم پنچر شده بود وگرنه تا الان مدرسه رو گذاشته بودید رو سرتون! که یکی از بچه ها جلو رفت و گفت:اجازه خانوم! کبری همش هلن رو اذیت میکنه.هلن سرش رو پایین آورد … کبری هم از ترس داد زد: خانوم دروغ میگه! من کاری نکردم! ساناز از پشت ناظم اومد بیرون و گفت: خوشگلم نمیخواد دروغ بگی ... ماشالا که چقدر شاهد داری!(نصف دانش آموزا جلو درِ کلاس هلناینا وایساده بودن!
بعد ناظم گفت: هلن جان عزیزم تو چرا سرت رو پایین میندازی، این خانوم باید از رفتار زشتش خجالت بکشه بعد کبری را رو با خودش برد دفتر مدیر. همگی خوشحال شدن و به زنگ تفریحشون رسیدن . اما هلن نشست و شروع کرد به انجام دادن تکالیف.خیلی دلم براش سوخت . پیس پیس کردم که صدام رو بشنوه . اما نشنید . خودم رو از صندلی انداختم پایین.!
از سر جاش بلند شد و برم داشت بعد تو بغلش بهم گفت: چیکار داری میکنی! نزدیک بود پای یکی از بچه ها بیوفته روت! گفتم: اشکال نداره. میخواستم یه چیزی بهت بگم.که عصبی شد و آروم گفت:حرف نزن آلبالویی! بازم جنگ راه میندازی.ساکت شدم!
من رو پوشید رو رفت توی یه جای خلوت از حیاط مدرسه . بهم گفت: میخواستی چیزی بگی … درسته؟! گفتم :آره! آمممم .خب اشکالی نداره که بعضی وقتا دست از انجام تکالیف ت بکشی و به خودت استراحت بدی! اگه مدام درس بخونی و استراحتی نداشته باشی ممکنه خیلی خسته بشی و دیگه نتونی کاری انجام بدی! بهم لبخند زد و گفت: لباس مهربونم!🥺
دیگه چیزی نگفت و به حرفم گوش داد😻 رفت که با دوستاش بازی کنه و از زنگ تفریح لذت ببره! آره ! منم تونستم بهش یه کمک بزرگ بکنم! خیلی خوشحال بودم و از خودم احساس رضایت داشتم....!
نصف راهی … یه خسته در کنید 😁💕خب… یه نفس راحتم بکشید که بریم ادامه داستان رو باهم داشته باشیم ✨🍬
از جا پریدم! توی یه شلوغی عظیم بودم.اما نمیدونستم که کجام. دختره رو صدا زدم: هلن؟؟؟؟ جوابی از کسی نشنیدم.که یهو از زمین کشیده شدم . هلن بود! گفتم:هلن! هلن! کجا میبری منو؟! هلن:ساکت شو! من: آخه اینجا کجاست من دارم دیوونه میشم! هلن:مگه نشنیدی که چی گفتم؟ ساکت شو. اگه هم نمیتونی ساکت بشی بگیر بخواب لطفا! نمیخوام کسی بفهمه که داری صحبت میکنی.خیلی ناراحت شدم🥺 ولی مجبور بودم که به حرفش گوش کنم. خوابیدم! وقتی از خواب بیدار شدم ، رسیده بودیم خونه.
چشمام رو که باز کردم، هلن رو بالای سرم دیدم.خیلی خوشحال شدم.آهی کشیدم و گفتم:میشه بلندم کنی؟ جام خیلی تنگه! گفت:حتما😻بعد برم داشت و بغلم کرد.! منم خودم رو توی بغلش جا کردم و لبخند زدم.شاید بگید من که لب ندارم که لبخند بزنم! ولی نظر من اینه که هر موجود زنده ای احساس داره و میتونه خوشحال باشه و خوشحالی ش رو به هرجوری که خودش بروز بده✨ «پایان پارت نهم»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود 🧡
😻🍓❤️
خیلی خوب بود آجی💕💕💕 آجی من با کامپیوتر وارد تستچی میشم و بعد کامپیوترمو به روز رسانی کردم و بعضی از ایموجی ها میخونن و من اونا رو کپی می کنم و استفاده می کنم. گوشیم یه مدتیه که خراب شده :( پس آجی ببخشید نمی تونم چالش 2 رو انجام بدم. ولی چالش1 رو میگم: همه اش قشنگ بود ^_^
مرسی عاجی جونم
آخی عزیز دلم اشکال نداره فدات شم مرسی که انجام دادی♥️♥️♥️
عالی بود عزیزم خیلی خوب بود😘😘😘😘❤❤❤
چالش 1 : همه جاش قشنگ بود😊😊😊
چالش 2 : تستچی کدوم رو نویسی🤨🤨این دیگه چیه😂😂😂
تنکککک 😻💜
نمد😐😂